كوچه غرق در سكوت است. آن‏سوتر صداى مرد دستفروشى با صداى چرخهاى گارى كهنه در هم مى‏آميزد، آهنگ زندگى و تكرار مكرر آن سكوت التيام‏بخش كوچه را در هم مى‏شكند. نمى‏دانم امروز دلم در پى چيست. خط نگاهم را تا انتهاى كوچه امتداد مى‏دهم، پسركى با توپ كوچك پلاستيكى‏اش از زير پنجره مى‏گذرد. باد دست نوازش بر صورتم مى‏كشد و بعد بى‏صدا و آرام در لابلاى شاخه‏هاى درخت جلوى خانه پا سست مى‏كند و من با ناشكيبائى بدنبال كودك گريزپاى خاطراتم.

    به كوچه مى‏نگرم امّا اين بار عميقتر، كوچه، خانه‏هاى كوچك محلّه، رهگذران زحمتكش و آشنا، چقدر گرم و صميمى‏اند. ساعتهاست كه كاغذ و قلم به دست محو كوچه شده‏ام. مى‏پرسى چرا؟ راستش بدنبال ردّ خاطرات پروانگان اقليم شقايقم و دنبال ياد سبز محمّدباقر. ميان مردم محله مى‏گردم، ميان همين مردم ساده و صميمى.

    دلم پر زده براى ديدن مسجد ارشاد. بايد رد خاطرات محمّدباقر را بگيرم و برسم به مسجد ارشاد و گوش دلم را به حلقه مسجد بياويزم و صدايش را بشنوم، صداى بهشتى تلاوت قرآنش را در ميان شاگردانى كه با هدايت او راه را در خط خدا يافته‏اند.

    ياد محمّدباقر، عشق ديدن دوباره مسجد كوچك محله كه با همّت او و يارانش يكى از مراكز فعال تشكيل جلسات دينى و سياسى شهر گرديده بود مرا به كوچه مى‏كشاند. كوچه‏هاى محله عطر غريبى مى‏دهد و زخم كهنه دلم سر باز مى‏كند. ديده به اطراف مى‏چرخانم و از خود مى‏پرسم كجايند؟ چرا ديگر صدايشان را نمى‏شنويم، آن لبخندهاى بهشتى را در قاب چهره‏هاى آسمانى و آن دستهاى سبز را در پيچ و خم كدامين كوچه جا گذاشته‏ايم؟! روى ديوارها گوشه‏هائى از اعلاميه شهداء به جا مانده و گاه كوچه‏هاى تنگ و باريك محله به نام همان شهيد مزيّن شده است. از خودم مى‏پرسم يعنى همين كافى است؟! يعنى بايد از شهدا به نامى بر سر كوچه‏ها بسنده كرد؟

    با هر گام كه برمى‏دارم انگار پاهايم بيشتر و بيشتر به زمين مى‏چسبد، دلم مى‏خواهد به پيلگى پروانه‏ها بينديشم. دلم مى‏خواهد اندكى در «باغ شقايق‏ها» ياد شقايق‏هاى خنجرخورده را مرورى دوباره كنم. دلم پر از دعاى گريه است، وه كه چه زود مستجاب مى‏شود اين دعا در قنوت اشك.

 

 

 *

    از سال 1352 مى‏شناختمش، سخاوت باران و عطر بهاران با او بود. وقتى دقايقى با او همكلام مى‏شدى ناخودآگاه مهرش بر دلت مى‏نشست. دوست داشتى بگويد از همه چيز از همه جا و تو سراپا گوش باشى. شايد به اين خاطر كه جوهره تمام كلامش را از كلام خدا و احاديث مى‏گرفت. هميشه و همه جا چون دريا خروشان بود و دمى آرام و قرار نداشت. اصلاً مثل خودِ زندگى بود هميشه جارى، هميشه تازه. در آن سالها من هنرستان مى‏رفتم و او در دبيرستان «لقمان» مشغول تحصيل بود تا اينكه در دانشگاه، روابط دوستى ما بر اساس فعاليتهاى مكتبى و سياسى مشترك انسجام بيشترى پيدا كرد. محمّدباقر براى من و ديگر دوستان الگوى خودسازى بود. مى‏شد از او درس زندگى گرفت و بزرگتر از زندگى درس عشق، درس فدا شدن، درس از خود گذشتن در راه آرمان و هدفى الهى.

    عاشق امام‏قدس سره بود. اين را همه دريافته بوديم. در جمعى ساده و صميمى خود نوارهاى امام‏قدس سره و آيت‏اللَّه‏غفارى‏قدس سره و آيت‏اللَّه‏سعيدى‏قدس سره را تكثير مى‏كرديم. اعلاميه پخش مى‏نموديم و جلسات مختلف راه مى‏انداختيم. يك روز خبر شهادت حاج آقا مصطفى‏خمينى‏قدس سره از كرمان به دستمان رسيد با دلى مالامال از غصه خودم را به در خانه محمّدباقر رساندم، شايد براى تقسيم اين مصيبت بزرگ رفته بودم، براى آرام گرفتن در كنار او كه آرامش آب و آينه در وجودش جارى بود.

    وقتى خبر شهادت فرزند امام را به او دادم گريست و گفت: «هميشه ظالمان براى بقاى خود دست به ظلم و جنايت مى‏زنند ما بايد از خونهاى به ناحق ريخته درس بگيريم...» و من آن روز از همين كلام ساده او درسها آموختم.

    زمان هر چه مى‏گذشت، شور و تحرك بچّه‏ها براى فعاليّت بر ضد رژيم ستمشاهى بيشتر مى‏شد. در دانشگاه با پيشنهاد محمّدباقر هيچكدام بيشتر از يك وعده غذا نمى‏خورديم و پول يك هفته غذا را جزوه مى‏خريديم و اعلاميه تكثير مى‏كرديم... و براى استفاده بيشتر و بهتر از مطالب محمّدباقر در كلاسهائى كه به همّت او در «مسجد ارشاد حكم‏آباد» تشكيل مى‏شد شركت مى‏جستيم.

راوى خاطره: غلامرضا ابهرى، از دانشجويان همدوره شهيد

 

 ***

 

    مجذوب خلق و خوى الهى‏اش بودم. نه من بلكه همه چون پروانه دور شمع وجودش مى‏چرخيدند. اكثر بچّه‏ها براى رسيدن ساعات درس او بى‏تابى مى‏كردند و من هم از آن جمع جدا نبودم. قرآن را چنان زيبا تلاوت مى‏كرد كه گوئى پرندگان بهشتى به نغمه‏سرائى ايستاده‏اند.

    در آخرين جمعه يعنى روز 28 بهمن سال 1356 ه .ش در مسجد ارشاد در محضر او بوديم. آن روز آيه‏هاى آخر سوره «عبس» را فرمود كه بخوانم. من خواندم و آيه‏ها را معنى كردم و او تشويقم نمود. برنامه آموزش در مسجد ارشاد پايان يافت و از آنجا رهسپار مسجد حاج‏محمّدعلى (مصعب‏بن‏عمير) شديم و مثل هميشه در كنار محمّدباقر در نماز جماعت شركت كرديم. آن شب احساس كردم او جور ديگرى شده است. هيچوقت او را آن همه بى‏تاب نديده بودم. نماز به پايان رسيده بود و نگاه او به نگاه آسمان گره خورده بود. نمى‏دانم چرا، امّا آندم با خود انديشيدم: «اگر او بخواهد وجود صافش تكّه‏اى از آسمان مى‏شود آبى‏آبى، صاف و بى‏انتها.»

    با صداى بهشتى محمّدباقر رشته افكارم از هم گسست: «به پرپر شدن شقايق‏ها زمان كمى مانده است. اگر فردا غروب از راه مى‏رسيد، راحت مى‏شدم!»

    دلم گرفت، نگاهم را به آسمان دوختم، تا محمّدباقر اشكهايم را نبيند. آسمان صافِ‏صاف بود و ديدگان من ابرى.

راوى خاطره: حجةالاسلام والمسلمين حاج شيخ كريم شايق نيك‏نفس، از دوستان نزديك شهيد

 

 ***

 

     كوچه و خيابان بوى دود و باروت مى‏داد و از هر گوشه شهر شعله‏هاى آتش تا آسمان زبانه مى‏كشيد. دود تايرهاى سوخته همه‏جا پيچيده بود. مردم در وَلوله و جوش و خروش ديگرى به سر مى‏بردند. گاه‏بگاه به سرعت مجروحى را از كوچه پس كوچه‏ها به سوى بيمارستان مى‏بردند. عشق به حكومت الهى همه را دور هم جمع كرده بود. جوان، نوجوان، پير، زن و مرد همه بودند. نگاهم به دنبال محمّدباقر به هر سو مى‏چرخيد و در صفهاى نخستين زد و خورد به دنبال او مى‏گشتم...

    بانك صادرات محله مى‏سوخت و در كنار آن، جوانى وسائل مغازه كوچك يك فروشنده بى‏بضاعت را از شعله‏هاى آتش دور مى‏كرد. خوب نگاهش كردم آن جوان با وقار كسى جز محمّدباقر نبود.

    عوامل رژيم ستمشاهى در بلوار حكم‏آباد مستقر شده بودند. در اين حال يكى از مأمورين كه بر روى زمين نشسته بود، آماده تيراندازى شد. فرياد زدم: «محمّدباقر، بيا اينطرف، بيا اينطرف!» و بعد داخل كوچه دويدم صداى شليك گلوله بگوشم رسيد، وقتى برگشتم ديدم محمّدباقر زخمى گوشه‏اى افتاده است. تير به شكم او اصابت كرده بود. رفتيم تا بلندش كنيم امّا مأمورين باز هم بطرف ما تيراندازى كردند. بعد از چند دقيقه كه مزدوران رژيم ستمشاهى از محل دور شدند، محمّدباقر را بلند كرديم و از كوچه پس‏كوچه‏ها به بيمارستان راه‏آهن رسانديم.

راوى خاطره: صمد شايق نيك‏نفس

 

 ***

 

     با دوچرخه از دبيرستان فردوسى زدم بيرون و به طرف خيابان بهار آمدم. توى خيابان‏ها ارتشى‏ها براى سركوب تظاهرات كنندگان جمع شده بودند. صداى تيراندازى از هر گوشه شهر به گوش مى‏رسيد، راهم را عوض كردم و از كوچه پس كوچه‏هاى محلّه خودم را به ميدان «حاج حيدر» رساندم. با ديدن محمّدباقر تنم لرزيد، برادرم صمد و دو نفر ديگر او را با خود مى‏بردند و محمّدباقر با صداى بلند فرياد مى‏زد: «سلام بر خمينى، لااله‏الااللَّه، يا حسين شهيد.» با تاكسى برادرم از راه كوچه پس كوچه‏ها و باغهاى محلّه او را به بيمارستان راه‏آهن بردند. ده روز در آن بيمارستان بسترى بود و روز يازدهم بدستور ساواك به بيمارستان حضرت امام خمينى‏قدس سره (پهلوى سابق) منتقل كردند.

    ساواكى‏ها در محيط بيمارستان در جستجوى زخمى‏ها بودند و با ديدن پاهاى بى‏ناخن محمّدباقر به گمان اينكه او نيز سابقه‏دار سياسى است و ناخنهاى او را كشيده‏اند (پاهاى محمّدباقر در كودكى سوخته بود) به اين خاطر از انجام عمل جرّاحى و معالجه وى ممانعت كردند و با تزريق آمپول زهرآگين، محمّدباقر را به شهادت رسانيدند. او كه گويا شهادت خود را احساس كرده بود در واپسين لحظات عمر پرثمرش مى‏گفت: «تخت تابوت شود جلاد، وقت خزان نزديك است.»

    خزان عمر حكومت دژخيم فرا رسيده بود. امّا محمّدباقر جان! تو با شهادت، تو با بذل جان در راه يگانه خالقى كه عاشقانه پرستشش مى‏كردى به طراوت و عطر بهاران پيوستى.

    مسجد محلّه هنوز هم از عطر وجود تو غرق مستى است. بعد از گذر سالها وقتى شاگردان تو در محفلى قرآنى جمع مى‏شوند، محفلشان را با خاطرات سبز تو زينت مى‏دهند. كوچه پس كوچه‏هاى محلّه هنوز هم آشناى گامهاى توست و يارانت كودكانشان را با خاطرات شما حق‏جويان مى‏پرورند. آسوده بخواب اى آشناى آب و آئينه، اى هميشه جارى، نام‏آشنايت ياد سبز و راه سرخت همواره در خاطر دلهايمان جاودانه خواهد ماند.

راوى خاطره: حجةالاسلام حاج شيخ كريم شايق نيك‏نفس

 

 ***

  

    21 سال از آن روزها گذشته، امّا در گذر اين ايّام چهره مهربان و محجوب محمّدباقر هرگز فراموشم نشده است. در بيمارستان با او آشنا شدم (بيمارستان راه‏آهن تبريز) بيمارستان كوچكى بود با امكاناتى محدود. در اثناى بسترى شدن محمّدباقر يك روحانى هم در همان بيمارستان بسترى بود كه هر شب ساعتى را با او به بحث و گفتگو مى‏گذرانديم. روزى همان روحانى به من گفت: «دكتر! با مجروحى كه در اين بيمارستان بسترى است، آشنا هستى؟ آدم عجيبى است!، سر نترسى دارد، بحثهاى فلسفى زيبائى مى‏كند و با كلام خدا مأنوس است...»

    در آن جو خفقان و آمد و شد ساواكى‏ها و حساسيّت ويژه‏شان نسبت به محمّدباقر، حس كنجكاوى يا شايد احساس ديگرى مرا به طرف او كشاند. هر چه بيشتر با او همكلام مى‏شدم بيشتر باورش مى‏كردم. ايمان داشتم كه جز رضاى خدا هيچ نمى‏خواهد و جز به قصد شهادت وارد ميدان پيكار نگرديده است. هر چه مى‏گذشت فشار ساواكى‏ها بيشتر مى‏شد و بازجوئى‏ها طولانى‏تر...

    كمر زمستان شكسته بود و سرما آخرين زور خودش را مى‏زد. راهى بيمارستان بودم خيالهاى رنگارنگ ذهنم را به خود مشغول كرده بود و در اين ميان شايد بيش از همه به قدرت و همّت انسان‏هائى مى‏انديشيدم كه به خاطر آرمان و هدفى الهى از همه چيز حتى از جان خود براحتى چشم مى‏پوشند. نمونه بارزشان محمّدباقر بود. وارد بيمارستان نشده همان روحانى به سراغم آمد و گفت: «دكتر! حال محمّدباقر خوب نيست، چيزهاى عجيبى مى‏گويد...»

    سراسيمه به ديدارش شتافتم ديدم جملاتى چند را با خود زمزمه مى‏كند: «امشب چه شب پرعظمتى است!» گويا در عالم خلسه بود يا شايد در عالمى كه دركش برايم مشكل‏مى‏نمود.

    با تعجب پرسيدم: «محمّدباقر چه شده، چه مى‏گوئى، از كدام عظمت حرف مى‏زنى؟ صدايش چونان نواى مرغى غريب و دربند بر من وزيدن گرفت: «شما نمى‏دانيد، شما نمى‏بينيد، برويد كنار، كنار برويد.» كنار كشيديم و ديديم كه در ميان بهت و حيرت ما سرش را از بالش بلند كرد و گفت: «السّلام‏عليك، السّلام عليك...»

    پرسيدم: «چه مى‏بينيد، به چه كسى سلام مى‏دهى؟»

    گفت: «به پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم به ائمه اطهارعليهم السلام.»

    تمام تنم مى‏لرزيد از عظمت آنچه احساس مى‏كردم. خوب نگاهش مى‏كردم، صورتش مثل قرص ماه مى‏درخشيد و من رگه‏هاى آرامشى خدائى را در صورت آسمانى‏اش به عيان مى‏ديدم.

راوى خاطره: دكتراحمد ظهيرنيا، از پزشكان معالج شهيد محمدباقر رنجبرآذرفام و رئيس پيشين    دانشگاه‏علوم‏پزشكى تبريز

 

 ***

 

     محمّدباقر شهيد شده بود. باور نمى‏كردم رفتنش را، يعنى غيبتش را هيچكس باور نداشت. به مسجد سرى زدم احساس غريبى كردم. ياد روزهائى افتادم كه بچه‏ها را دور خودش جمع مى‏كرد و آرام و مهربان كنارشان مى‏نشست و دمى نگذشته عطر زيباى تلاوت او در جاى‏جاى مسجد مى‏پيچيد. وجودش به عطر قرآن آغشته بود. گفتم كه احساس غريبى كردم، احساس تنهائى.

    كوچه و خيابان در نظرم خلوت مى‏آمد. مأمورين ساواك با دريافت 2500 تومان وجه نقد و دو قوطى شيرينى از خانواده‏اش پيكر پاك او را تحويل داده بودند.

    ساعت چهار عصر روز سيزدهم اسفند ماه سال 1356 از راه رسيده بود. سكوت در گورستان حجّتى زوزه مى‏كشيد و تابوت محمّدباقر آرام و بى‏صدا به سوى آرامگاه ابدى روان بود تا همبستر خاك گردد. مخفيانه و غريبانه او را به خاك سپردند. به ياد غريبى حضرت‏زهراءعليها السلام افتادم، در دلم طوفانى به پا بود، مى‏خواستم فرياد بزنم، دلم مى‏خواست با بلندترين صداها فرياد بزنم تا محمّدباقر از خواب بيدار شود. از آنچه در ذهنم مى‏گذشت متحيّر شدم. به محمّدباقر مى‏آيد خوابيده باشد؟! او بيدار بود، بيدارتر از همه ما و ما در خواب غفلت غوطه مى‏خورديم. در لحظات آخر خاكسپارى، مردم مورد حمله مأمورين ساواك قرار گرفتند و قبر آن بزرگوار غريبانه در سكوت قبرستان تنها ماند.

راوى خاطره: مهندس بهمن‏وزيرى، از دوستان نزديك شهيد و از فعالان سياسى دوران مبارزه با رژيم ستمشاهى

 

 ***

    شام غريبان مظلومانه‏اى برايش گرفتند. كسى به خاطر خفقان رژيم حاضر نشد در مجلس اين شهيد والامقام قرآن بخواند، خودمان قرآن خوانديم و به ياد مظلوميتش گريستيم.

    قلبهاى شكسته، دستهاى پينه بسته، آينه‏دلان و مظلومان او را نيك مى‏شناختند. او آشناى مستضعفان و ستمديدگان بود. مجلس شام غريبان محمّدباقر، مجلسى بود كه هر كسى را به گريه وا مى‏داشت. پدر بزرگوار شهيد با صبورى دمِ در ايستاده بود، با ديدن قيافه زجر كشيده و چشمان اشكبارش ياد مظلوميّت آل على‏عليه السلام افتادم و براى تنهائى على و به ياد مظلوميت حسينش يك دريا گريستم.

راوى خاطره: حجةالاسلام والمسلمين حاج شيخ كريم شايق نيك‏نفس.

 

 ***

    روز سيزدهم فروردين ماه سال 1334 ه .ش حكم‏آباد با قدوم شقايقى از گلستان الهى آراسته گشت، شقايقى عاشق كه بعدها با بذل جان در راه معشوق و آزادى ميهن با خون پاكش آبروئى دوباره به خاك بخشيد. محلّه دردآشناى حكم‏آباد آشناى گامها و عطر بهشتى خون اوست.

    محمّدباقر با لفظ جلاله اللَّه لب به سخن گشود و شش سال بيشتر نداشت كه با نماز انس گرفت و در سايه توجّهات والدين مؤمن و متعهدش در عين فراگيرى علم و دانش لحظه‏اى از آموزش مسائل دينى غفلت نورزيد.

    او همواره در كنار پدر مشتاقانه در محافل و مجالس دينى شركت مى‏جست، چنانكه اين حضور معنوى باعث شد كه در سن 12 سالگى قرآن را فرا بگيرد. او با عشق خدمتگزارى به آستان شهيدپرور اباعبداللَّه‏عليه السلام باليد و بزرگ شد و ضمن تحصيل به مطالعه جزوات اسلامى و انقلابى مشغول گشت و بدين طريق اساس فكرى و تربيتى او به شكلى پى‏ريزى شد كه در نهايت از او شهيدى حماسه آفرين ساخت.

    وى اعتقاد داشت كه همه كارها بايد در راستاى رضايت خدا انجام گيرد، حتى تحصيل علم و دانش. محمّدباقر با تمام مشكلات زندگى دوران تحصيل ابتدائى و راهنمائى را توأم با قاليبافى پشت‏سر گذاشت و در سال 1352 از دبيرستان «لقمان» موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سراسرى دانشگاهها در رشته فلسفه از دانشگاه تبريز پذيرفته شد و از اين طريق به مبارزات و فعاليّتهايش وسعت بخشيد و در همين زمان فعاليّت گسترده‏اى را در مسجد ارشاد حكم‏آباد كه در آن زمان از مراكز تبليغات و تعليمات اسلامى بود آغاز كرد و با جذب جوانان و نوجوانان، كلاسهاى آموزش قرآن و نهج‏البلاغه را داير نمود. در سال 1356 با اطلاع از شهادت آيت‏اللَّه حاج مصطفى خمينى‏قدس سره اقدام به تهيّه اعلاميه‏هاى دستى كرد و آنها را در سطح شهر نصب و پخش نمود.

    او سرسختانه با رژيم در حال جدال و مبارزه بود و عاقبت در روز 28 بهمن ماه در جمع دوستان در مسجد ارشاد لب به سخن گشود و آخرين توصيه‏ها را در رابطه با تظاهرات و قيام 29 بهمن تبريز به همراهانش نمود و گفت: «... مرگ در بستر ذلّت است، مرد بايد در ميدان‏هاى نبرد بميرد، ما در اين راه سرنوشتى غير از اين نداريم، كه يا به شهادت برسيم، يا زندانى و مجروح شويم كه بايد براى هر سه آنها خودمان را آماده كنيم...»

    محمّدباقر كه وجود آسمانى‏اش مهيّاى سفرى سرخ بود، در قيام روز 29 بهمن سال 1356 پس از ساعتها درگيرى با عمال رژيم، مجروح شد و يازده روز بعد در بيماستان حضرت امام خمينى‏قدس سره (پهلوى سابق) توسط مأمورين ساواك به شهادت رسيد.

 

از دست‏نوشته‏هاى شهيد:

 

 «مرا قيد علائق نمى‏تواند برده سازد، مرا عشق خدا وامى‏دارد تا از غير او نهراسم.»

 خداوندا ! در اين كار مقدّس در اين‏پيكار

 كارى جز احقاق حقوق از دست رفته نيست‏

 هدفى جز تو و جز اجراى قانون تو نيست‏

 در اين جهد مقدّس، در اين پيكار خونين‏

 توئى يارم، توئى يارم، توئى يارم.

 

راز و نياز يك مسلمان‏

 

 خداوندا ! توئى ملجأ توئى پناهگاه بى‏پناهان‏

 من آن انسان آزادم كه از قيد علايق رها

 مرا قيد علايق نمى‏تواند برده سازد

 من آن انسان آزادم مسلمانم‏

 مرا ترس از خدا وامى‏دارد تا

 از غير او نترسم به غير او ندارم چشم طمع‏

 من آن انسان آزادم، مسلمانم‏

 درون سينه تنگم جهانى بس بزرگ است‏

 خداوندا !

       خداوندا !

             خداوندا !

 درون سينه تنگم جهانى بس بزرگ است‏

 بنالد سينه تنگم ز درد بى‏وفائى‏ها

 ز درد بى‏عفافى‏ها

 مرا از درد بى‏درمان نجاتم ده‏

 توئى قادر، توئى دانا، توئى عادل.