معلّم قرآن و دانشجوى شهيد محمّدباقر رنجبر آذرفام (نخستين شهيد منطقه حكمآباد تبريز)
به كوچه مىنگرم امّا اين بار عميقتر، كوچه، خانههاى كوچك محلّه، رهگذران زحمتكش و آشنا، چقدر گرم و صميمىاند. ساعتهاست كه كاغذ و قلم به دست محو كوچه شدهام. مىپرسى چرا؟ راستش بدنبال ردّ خاطرات پروانگان اقليم شقايقم و دنبال ياد سبز محمّدباقر. ميان مردم محله مىگردم، ميان همين مردم ساده و صميمى.
دلم پر زده براى ديدن مسجد ارشاد. بايد رد خاطرات محمّدباقر را بگيرم و برسم به مسجد ارشاد و گوش دلم را به حلقه مسجد بياويزم و صدايش را بشنوم، صداى بهشتى تلاوت قرآنش را در ميان شاگردانى كه با هدايت او راه را در خط خدا يافتهاند.
ياد محمّدباقر، عشق ديدن دوباره مسجد كوچك محله كه با همّت او و يارانش يكى از مراكز فعال تشكيل جلسات دينى و سياسى شهر گرديده بود مرا به كوچه مىكشاند. كوچههاى محله عطر غريبى مىدهد و زخم كهنه دلم سر باز مىكند. ديده به اطراف مىچرخانم و از خود مىپرسم كجايند؟ چرا ديگر صدايشان را نمىشنويم، آن لبخندهاى بهشتى را در قاب چهرههاى آسمانى و آن دستهاى سبز را در پيچ و خم كدامين كوچه جا گذاشتهايم؟! روى ديوارها گوشههائى از اعلاميه شهداء به جا مانده و گاه كوچههاى تنگ و باريك محله به نام همان شهيد مزيّن شده است. از خودم مىپرسم يعنى همين كافى است؟! يعنى بايد از شهدا به نامى بر سر كوچهها بسنده كرد؟
با هر گام كه برمىدارم انگار پاهايم بيشتر و بيشتر به زمين مىچسبد، دلم مىخواهد به پيلگى پروانهها بينديشم. دلم مىخواهد اندكى در «باغ شقايقها» ياد شقايقهاى خنجرخورده را مرورى دوباره كنم. دلم پر از دعاى گريه است، وه كه چه زود مستجاب مىشود اين دعا در قنوت اشك.
*
از سال 1352 مىشناختمش، سخاوت باران و عطر بهاران با او بود. وقتى دقايقى با او همكلام مىشدى ناخودآگاه مهرش بر دلت مىنشست. دوست داشتى بگويد از همه چيز از همه جا و تو سراپا گوش باشى. شايد به اين خاطر كه جوهره تمام كلامش را از كلام خدا و احاديث مىگرفت. هميشه و همه جا چون دريا خروشان بود و دمى آرام و قرار نداشت. اصلاً مثل خودِ زندگى بود هميشه جارى، هميشه تازه. در آن سالها من هنرستان مىرفتم و او در دبيرستان «لقمان» مشغول تحصيل بود تا اينكه در دانشگاه، روابط دوستى ما بر اساس فعاليتهاى مكتبى و سياسى مشترك انسجام بيشترى پيدا كرد. محمّدباقر براى من و ديگر دوستان الگوى خودسازى بود. مىشد از او درس زندگى گرفت و بزرگتر از زندگى درس عشق، درس فدا شدن، درس از خود گذشتن در راه آرمان و هدفى الهى.
عاشق امامقدس سره بود. اين را همه دريافته بوديم. در جمعى ساده و صميمى خود نوارهاى امامقدس سره و آيتاللَّهغفارىقدس سره و آيتاللَّهسعيدىقدس سره را تكثير مىكرديم. اعلاميه پخش مىنموديم و جلسات مختلف راه مىانداختيم. يك روز خبر شهادت حاج آقا مصطفىخمينىقدس سره از كرمان به دستمان رسيد با دلى مالامال از غصه خودم را به در خانه محمّدباقر رساندم، شايد براى تقسيم اين مصيبت بزرگ رفته بودم، براى آرام گرفتن در كنار او كه آرامش آب و آينه در وجودش جارى بود.
وقتى خبر شهادت فرزند امام را به او دادم گريست و گفت: «هميشه ظالمان براى بقاى خود دست به ظلم و جنايت مىزنند ما بايد از خونهاى به ناحق ريخته درس بگيريم...» و من آن روز از همين كلام ساده او درسها آموختم.
زمان هر چه مىگذشت، شور و تحرك بچّهها براى فعاليّت بر ضد رژيم ستمشاهى بيشتر مىشد. در دانشگاه با پيشنهاد محمّدباقر هيچكدام بيشتر از يك وعده غذا نمىخورديم و پول يك هفته غذا را جزوه مىخريديم و اعلاميه تكثير مىكرديم... و براى استفاده بيشتر و بهتر از مطالب محمّدباقر در كلاسهائى كه به همّت او در «مسجد ارشاد حكمآباد» تشكيل مىشد شركت مىجستيم.
راوى خاطره: غلامرضا ابهرى، از دانشجويان همدوره شهيد
***
مجذوب خلق و خوى الهىاش بودم. نه من بلكه همه چون پروانه دور شمع وجودش مىچرخيدند. اكثر بچّهها براى رسيدن ساعات درس او بىتابى مىكردند و من هم از آن جمع جدا نبودم. قرآن را چنان زيبا تلاوت مىكرد كه گوئى پرندگان بهشتى به نغمهسرائى ايستادهاند.
در آخرين جمعه يعنى روز 28 بهمن سال 1356 ه .ش در مسجد ارشاد در محضر او بوديم. آن روز آيههاى آخر سوره «عبس» را فرمود كه بخوانم. من خواندم و آيهها را معنى كردم و او تشويقم نمود. برنامه آموزش در مسجد ارشاد پايان يافت و از آنجا رهسپار مسجد حاجمحمّدعلى (مصعببنعمير) شديم و مثل هميشه در كنار محمّدباقر در نماز جماعت شركت كرديم. آن شب احساس كردم او جور ديگرى شده است. هيچوقت او را آن همه بىتاب نديده بودم. نماز به پايان رسيده بود و نگاه او به نگاه آسمان گره خورده بود. نمىدانم چرا، امّا آندم با خود انديشيدم: «اگر او بخواهد وجود صافش تكّهاى از آسمان مىشود آبىآبى، صاف و بىانتها.»
با صداى بهشتى محمّدباقر رشته افكارم از هم گسست: «به پرپر شدن شقايقها زمان كمى مانده است. اگر فردا غروب از راه مىرسيد، راحت مىشدم!»
دلم گرفت، نگاهم را به آسمان دوختم، تا محمّدباقر اشكهايم را نبيند. آسمان صافِصاف بود و ديدگان من ابرى.
راوى خاطره: حجةالاسلام والمسلمين حاج شيخ كريم شايق نيكنفس، از دوستان نزديك شهيد
***
كوچه و خيابان بوى دود و باروت مىداد و از هر گوشه شهر شعلههاى آتش تا آسمان زبانه مىكشيد. دود تايرهاى سوخته همهجا پيچيده بود. مردم در وَلوله و جوش و خروش ديگرى به سر مىبردند. گاهبگاه به سرعت مجروحى را از كوچه پس كوچهها به سوى بيمارستان مىبردند. عشق به حكومت الهى همه را دور هم جمع كرده بود. جوان، نوجوان، پير، زن و مرد همه بودند. نگاهم به دنبال محمّدباقر به هر سو مىچرخيد و در صفهاى نخستين زد و خورد به دنبال او مىگشتم...
بانك صادرات محله مىسوخت و در كنار آن، جوانى وسائل مغازه كوچك يك فروشنده بىبضاعت را از شعلههاى آتش دور مىكرد. خوب نگاهش كردم آن جوان با وقار كسى جز محمّدباقر نبود.
عوامل رژيم ستمشاهى در بلوار حكمآباد مستقر شده بودند. در اين حال يكى از مأمورين كه بر روى زمين نشسته بود، آماده تيراندازى شد. فرياد زدم: «محمّدباقر، بيا اينطرف، بيا اينطرف!» و بعد داخل كوچه دويدم صداى شليك گلوله بگوشم رسيد، وقتى برگشتم ديدم محمّدباقر زخمى گوشهاى افتاده است. تير به شكم او اصابت كرده بود. رفتيم تا بلندش كنيم امّا مأمورين باز هم بطرف ما تيراندازى كردند. بعد از چند دقيقه كه مزدوران رژيم ستمشاهى از محل دور شدند، محمّدباقر را بلند كرديم و از كوچه پسكوچهها به بيمارستان راهآهن رسانديم.
راوى خاطره: صمد شايق نيكنفس
***
با دوچرخه از دبيرستان فردوسى زدم بيرون و به طرف خيابان بهار آمدم. توى خيابانها ارتشىها براى سركوب تظاهرات كنندگان جمع شده بودند. صداى تيراندازى از هر گوشه شهر به گوش مىرسيد، راهم را عوض كردم و از كوچه پس كوچههاى محلّه خودم را به ميدان «حاج حيدر» رساندم. با ديدن محمّدباقر تنم لرزيد، برادرم صمد و دو نفر ديگر او را با خود مىبردند و محمّدباقر با صداى بلند فرياد مىزد: «سلام بر خمينى، لاالهالااللَّه، يا حسين شهيد.» با تاكسى برادرم از راه كوچه پس كوچهها و باغهاى محلّه او را به بيمارستان راهآهن بردند. ده روز در آن بيمارستان بسترى بود و روز يازدهم بدستور ساواك به بيمارستان حضرت امام خمينىقدس سره (پهلوى سابق) منتقل كردند.
ساواكىها در محيط بيمارستان در جستجوى زخمىها بودند و با ديدن پاهاى بىناخن محمّدباقر به گمان اينكه او نيز سابقهدار سياسى است و ناخنهاى او را كشيدهاند (پاهاى محمّدباقر در كودكى سوخته بود) به اين خاطر از انجام عمل جرّاحى و معالجه وى ممانعت كردند و با تزريق آمپول زهرآگين، محمّدباقر را به شهادت رسانيدند. او كه گويا شهادت خود را احساس كرده بود در واپسين لحظات عمر پرثمرش مىگفت: «تخت تابوت شود جلاد، وقت خزان نزديك است.»
خزان عمر حكومت دژخيم فرا رسيده بود. امّا محمّدباقر جان! تو با شهادت، تو با بذل جان در راه يگانه خالقى كه عاشقانه پرستشش مىكردى به طراوت و عطر بهاران پيوستى.
مسجد محلّه هنوز هم از عطر وجود تو غرق مستى است. بعد از گذر سالها وقتى شاگردان تو در محفلى قرآنى جمع مىشوند، محفلشان را با خاطرات سبز تو زينت مىدهند. كوچه پس كوچههاى محلّه هنوز هم آشناى گامهاى توست و يارانت كودكانشان را با خاطرات شما حقجويان مىپرورند. آسوده بخواب اى آشناى آب و آئينه، اى هميشه جارى، نامآشنايت ياد سبز و راه سرخت همواره در خاطر دلهايمان جاودانه خواهد ماند.
راوى خاطره: حجةالاسلام حاج شيخ كريم شايق نيكنفس
***
21 سال از آن روزها گذشته، امّا در گذر اين ايّام چهره مهربان و محجوب محمّدباقر هرگز فراموشم نشده است. در بيمارستان با او آشنا شدم (بيمارستان راهآهن تبريز) بيمارستان كوچكى بود با امكاناتى محدود. در اثناى بسترى شدن محمّدباقر يك روحانى هم در همان بيمارستان بسترى بود كه هر شب ساعتى را با او به بحث و گفتگو مىگذرانديم. روزى همان روحانى به من گفت: «دكتر! با مجروحى كه در اين بيمارستان بسترى است، آشنا هستى؟ آدم عجيبى است!، سر نترسى دارد، بحثهاى فلسفى زيبائى مىكند و با كلام خدا مأنوس است...»
در آن جو خفقان و آمد و شد ساواكىها و حساسيّت ويژهشان نسبت به محمّدباقر، حس كنجكاوى يا شايد احساس ديگرى مرا به طرف او كشاند. هر چه بيشتر با او همكلام مىشدم بيشتر باورش مىكردم. ايمان داشتم كه جز رضاى خدا هيچ نمىخواهد و جز به قصد شهادت وارد ميدان پيكار نگرديده است. هر چه مىگذشت فشار ساواكىها بيشتر مىشد و بازجوئىها طولانىتر...
كمر زمستان شكسته بود و سرما آخرين زور خودش را مىزد. راهى بيمارستان بودم خيالهاى رنگارنگ ذهنم را به خود مشغول كرده بود و در اين ميان شايد بيش از همه به قدرت و همّت انسانهائى مىانديشيدم كه به خاطر آرمان و هدفى الهى از همه چيز حتى از جان خود براحتى چشم مىپوشند. نمونه بارزشان محمّدباقر بود. وارد بيمارستان نشده همان روحانى به سراغم آمد و گفت: «دكتر! حال محمّدباقر خوب نيست، چيزهاى عجيبى مىگويد...»
سراسيمه به ديدارش شتافتم ديدم جملاتى چند را با خود زمزمه مىكند: «امشب چه شب پرعظمتى است!» گويا در عالم خلسه بود يا شايد در عالمى كه دركش برايم مشكلمىنمود.
با تعجب پرسيدم: «محمّدباقر چه شده، چه مىگوئى، از كدام عظمت حرف مىزنى؟ صدايش چونان نواى مرغى غريب و دربند بر من وزيدن گرفت: «شما نمىدانيد، شما نمىبينيد، برويد كنار، كنار برويد.» كنار كشيديم و ديديم كه در ميان بهت و حيرت ما سرش را از بالش بلند كرد و گفت: «السّلامعليك، السّلام عليك...»
پرسيدم: «چه مىبينيد، به چه كسى سلام مىدهى؟»
گفت: «به پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم به ائمه اطهارعليهم السلام.»
تمام تنم مىلرزيد از عظمت آنچه احساس مىكردم. خوب نگاهش مىكردم، صورتش مثل قرص ماه مىدرخشيد و من رگههاى آرامشى خدائى را در صورت آسمانىاش به عيان مىديدم.
راوى خاطره: دكتراحمد ظهيرنيا، از پزشكان معالج شهيد محمدباقر رنجبرآذرفام و رئيس پيشين دانشگاهعلومپزشكى تبريز
***
محمّدباقر شهيد شده بود. باور نمىكردم رفتنش را، يعنى غيبتش را هيچكس باور نداشت. به مسجد سرى زدم احساس غريبى كردم. ياد روزهائى افتادم كه بچهها را دور خودش جمع مىكرد و آرام و مهربان كنارشان مىنشست و دمى نگذشته عطر زيباى تلاوت او در جاىجاى مسجد مىپيچيد. وجودش به عطر قرآن آغشته بود. گفتم كه احساس غريبى كردم، احساس تنهائى.
كوچه و خيابان در نظرم خلوت مىآمد. مأمورين ساواك با دريافت 2500 تومان وجه نقد و دو قوطى شيرينى از خانوادهاش پيكر پاك او را تحويل داده بودند.
ساعت چهار عصر روز سيزدهم اسفند ماه سال 1356 از راه رسيده بود. سكوت در گورستان حجّتى زوزه مىكشيد و تابوت محمّدباقر آرام و بىصدا به سوى آرامگاه ابدى روان بود تا همبستر خاك گردد. مخفيانه و غريبانه او را به خاك سپردند. به ياد غريبى حضرتزهراءعليها السلام افتادم، در دلم طوفانى به پا بود، مىخواستم فرياد بزنم، دلم مىخواست با بلندترين صداها فرياد بزنم تا محمّدباقر از خواب بيدار شود. از آنچه در ذهنم مىگذشت متحيّر شدم. به محمّدباقر مىآيد خوابيده باشد؟! او بيدار بود، بيدارتر از همه ما و ما در خواب غفلت غوطه مىخورديم. در لحظات آخر خاكسپارى، مردم مورد حمله مأمورين ساواك قرار گرفتند و قبر آن بزرگوار غريبانه در سكوت قبرستان تنها ماند.
راوى خاطره: مهندس بهمنوزيرى، از دوستان نزديك شهيد و از فعالان سياسى دوران مبارزه با رژيم ستمشاهى
***
شام غريبان مظلومانهاى برايش گرفتند. كسى به خاطر خفقان رژيم حاضر نشد در مجلس اين شهيد والامقام قرآن بخواند، خودمان قرآن خوانديم و به ياد مظلوميتش گريستيم.
قلبهاى شكسته، دستهاى پينه بسته، آينهدلان و مظلومان او را نيك مىشناختند. او آشناى مستضعفان و ستمديدگان بود. مجلس شام غريبان محمّدباقر، مجلسى بود كه هر كسى را به گريه وا مىداشت. پدر بزرگوار شهيد با صبورى دمِ در ايستاده بود، با ديدن قيافه زجر كشيده و چشمان اشكبارش ياد مظلوميّت آل علىعليه السلام افتادم و براى تنهائى على و به ياد مظلوميت حسينش يك دريا گريستم.
راوى خاطره: حجةالاسلام والمسلمين حاج شيخ كريم شايق نيكنفس.
***
روز سيزدهم فروردين ماه سال 1334 ه .ش حكمآباد با قدوم شقايقى از گلستان الهى آراسته گشت، شقايقى عاشق كه بعدها با بذل جان در راه معشوق و آزادى ميهن با خون پاكش آبروئى دوباره به خاك بخشيد. محلّه دردآشناى حكمآباد آشناى گامها و عطر بهشتى خون اوست.
محمّدباقر با لفظ جلاله اللَّه لب به سخن گشود و شش سال بيشتر نداشت كه با نماز انس گرفت و در سايه توجّهات والدين مؤمن و متعهدش در عين فراگيرى علم و دانش لحظهاى از آموزش مسائل دينى غفلت نورزيد.
او همواره در كنار پدر مشتاقانه در محافل و مجالس دينى شركت مىجست، چنانكه اين حضور معنوى باعث شد كه در سن 12 سالگى قرآن را فرا بگيرد. او با عشق خدمتگزارى به آستان شهيدپرور اباعبداللَّهعليه السلام باليد و بزرگ شد و ضمن تحصيل به مطالعه جزوات اسلامى و انقلابى مشغول گشت و بدين طريق اساس فكرى و تربيتى او به شكلى پىريزى شد كه در نهايت از او شهيدى حماسه آفرين ساخت.
وى اعتقاد داشت كه همه كارها بايد در راستاى رضايت خدا انجام گيرد، حتى تحصيل علم و دانش. محمّدباقر با تمام مشكلات زندگى دوران تحصيل ابتدائى و راهنمائى را توأم با قاليبافى پشتسر گذاشت و در سال 1352 از دبيرستان «لقمان» موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سراسرى دانشگاهها در رشته فلسفه از دانشگاه تبريز پذيرفته شد و از اين طريق به مبارزات و فعاليّتهايش وسعت بخشيد و در همين زمان فعاليّت گستردهاى را در مسجد ارشاد حكمآباد كه در آن زمان از مراكز تبليغات و تعليمات اسلامى بود آغاز كرد و با جذب جوانان و نوجوانان، كلاسهاى آموزش قرآن و نهجالبلاغه را داير نمود. در سال 1356 با اطلاع از شهادت آيتاللَّه حاج مصطفى خمينىقدس سره اقدام به تهيّه اعلاميههاى دستى كرد و آنها را در سطح شهر نصب و پخش نمود.
او سرسختانه با رژيم در حال جدال و مبارزه بود و عاقبت در روز 28 بهمن ماه در جمع دوستان در مسجد ارشاد لب به سخن گشود و آخرين توصيهها را در رابطه با تظاهرات و قيام 29 بهمن تبريز به همراهانش نمود و گفت: «... مرگ در بستر ذلّت است، مرد بايد در ميدانهاى نبرد بميرد، ما در اين راه سرنوشتى غير از اين نداريم، كه يا به شهادت برسيم، يا زندانى و مجروح شويم كه بايد براى هر سه آنها خودمان را آماده كنيم...»
محمّدباقر كه وجود آسمانىاش مهيّاى سفرى سرخ بود، در قيام روز 29 بهمن سال 1356 پس از ساعتها درگيرى با عمال رژيم، مجروح شد و يازده روز بعد در بيماستان حضرت امام خمينىقدس سره (پهلوى سابق) توسط مأمورين ساواك به شهادت رسيد.
از دستنوشتههاى شهيد:
«مرا قيد علائق نمىتواند برده سازد، مرا عشق خدا وامىدارد تا از غير او نهراسم.»
خداوندا ! در اين كار مقدّس در اينپيكار
كارى جز احقاق حقوق از دست رفته نيست
هدفى جز تو و جز اجراى قانون تو نيست
در اين جهد مقدّس، در اين پيكار خونين
توئى يارم، توئى يارم، توئى يارم.
راز و نياز يك مسلمان
خداوندا ! توئى ملجأ توئى پناهگاه بىپناهان
من آن انسان آزادم كه از قيد علايق رها
مرا قيد علايق نمىتواند برده سازد
من آن انسان آزادم مسلمانم
مرا ترس از خدا وامىدارد تا
از غير او نترسم به غير او ندارم چشم طمع
من آن انسان آزادم، مسلمانم
درون سينه تنگم جهانى بس بزرگ است
خداوندا !
خداوندا !
خداوندا !
درون سينه تنگم جهانى بس بزرگ است
بنالد سينه تنگم ز درد بىوفائىها
ز درد بىعفافىها
مرا از درد بىدرمان نجاتم ده
توئى قادر، توئى دانا، توئى عادل.